اهمیت امامت درتشیع
بسم الله الرحمن الرحیم
اهمیت امامت درتشیع
مسأله امامت اهميت فوقالعادهاى دارد و در ميان ساير فرق اسلامى آن قدر براى اين مسأله اهميت قائل نيستند. سرّ مطلب اين است كه مفهوم امامت در نزد شيعه با مفهوم امامت در نزد ساير فرق اسلامى متفاوت است
. البته جهات مشتركى در كار هست ولى يك جهات اختصاصى هم در معتقَدات شيعه در باب امامت هست كه به همين جهت مسأله امامت اهميت فوقالعادهاى پيدا مىكند. مثلًا ما شيعيان وقتى كه مىخواهيم اصول دين را بر طبق مذهب شيعه بيان كنيم مىگوييم اصول دين توحيد است و نبوت و عدل و امامت و معاد؛ امامت را جزء اصول دين مىشماريم. اهل تسنن هم قائل به نوعى امامت هستند و اساساً منكر امامت به يك معنا نيستند؛ امامت را به شكل ديگرى قائلاند ولى به آن شكلى كه قائل هستند، از نظر آنها جزء اصول دين نيست بلكه جزء فروع دين است. بالاخره ما در مسأله امامت اختلاف داريم؛ آنها قائل به نوعى امامتاند و ما قائل به نوعى ديگر. چطور شده است كه شيعه امامت را جزء اصول دين مىشمارد ولى اهل تسنن از فروع دين مىشمارند؟ علتش همان است كه عرض كردم: مفهوم امامت در شيعه با آنچه كه در اهل تسنن هست، متفاوت است.
معنى امام
كلمه «امام» يعنى پيشوا. كلمه «پيشوا» در فارسى، درست ترجمه تحتاللفظى كلمه «امام» است در عربى. خود كلمه «امام» يا «پيشوا» مفهوم مقدسى ندارد. پيشوا يعنى كسى كه پيشرو است، عدهاى تابع و پيرو او هستند اعم از آنكه آن پيشوا عادل و راهيافته و درسترُو باشد يا باطل و گمراه باشد.
قرآن هم كلمه امام را در هر دو مورد اطلاق كرده است. در يك جا مىفرمايد: وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا «[1]» ما آنها را پيشوايان هادىِ به امر خودمان قرار داديم. در جاى ديگر مىگويد: أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ «[2]» پيشوايانى كه مردم را به سوى آتش مىخوانند. يا مثلًا درباره فرعون كلمهاى نظير كلمه امام را اطلاق كرده است: يَقْدُمُ قَوْمَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ «[3]» كه روز قيامت هم پيشاپيش قومش حركت مىكند.
پس كلمه امام يعنى پيشوا. ما به پيشواى باطل فعلًا كارى نداريم، مفهوم پيشوا را عرض مىكنيم.
پيشوايى در چند مورد است كه در بعضى از موارد، اهل تسنن هم قائل به پيشوايى و امامت هستند ولى در كيفيت و شخصش با ما اختلاف دارند. اما در بعضى از مفاهيم امامت، اصلًا آنها منكر چنين امامتى هستند نه اينكه قائل به آن هستند و در فردش با ما اختلاف دارند. امامتى كه مورد قبول آنها هم هست ولى در كيفيت و شكل و فردش با ما اختلاف دارند، امامت به معنى زعامت اجتماع است كه به همين تعبير و نظير همين تعبير از قديم در كتب متكلمين آمده است.
خواجه نصيرالدين طوسى در تجريد امامت را اينطور تعريف مىكند: «رِياسَةٌ عامَّةٌ» يعنى رياست عمومى.
شؤون رسول اكرم صلى الله عليه و آله
پيغمبر اكرم به واسطه آن خصوصيتى كه در دين اسلام بود، در زمان خودشان به حكم قرآن و به حكم سيره خودشان داراى شؤون متعددى بودند؛ يعنى در آنِ واحد چند كار داشتند و چند پست را اداره مىكردند. اولين پستى كه پيغمبر اكرم از طرف خدا داشت و عملًا هم متصدى آن پست بود، همين بود كه پيغامبر بود يعنى احكام و دستورات الهى را بيان مىكرد. آيه قرآن مىگويد: ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا «[4]» آنچه پيغمبر برايتان آورده بگيريد و آنچه نهى كرده [رها كنيد]؛ يعنى آنچه پيغمبر از احكام و دستورها مىگويد، از جانب خدا مىگويد. پيغمبر از اين نظر فقط بيان كننده آن چيزى است كه به او وحى شده.
منصب ديگرى كه پيغمبر اكرم متصدى آن بود، منصب قضاست؛ او قاضى ميان مسلمين بود، چون قضا هم از نظر اسلام يك امر گُتْرهاى نيست كه هر دو نفرى اختلاف پيدا كردند، يك نفر مىتواند قاضى باشد. قضاوت از نظر اسلام يك شأن الهى است، زيرا حكم به عدل است و قاضى آن كسى است كه در مخاصمات و اختلافات مىخواهد به عدل حكم كند. اين منصب هم به نصّ
قرآن كه مىگويد: فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً «[5]» به پيغمبر تفويض شده و رسول اكرم از جانب خدا حق داشت كه در اختلافات ميان مردم قضاوت كند. اين نيز يك منصب الهى است نه يك منصب عادى. عملًا هم پيغمبر قاضى بود.
منصب سومى كه پيغمبر اكرم رسماً داشت و هم به او تفويض شده بود به نصّ قرآن و هم عملًا عهدهدار آن بود، همين رياست عامّه است. او رئيس و رهبر اجتماع مسلمين بود و به تعبير ديگر سائس مسلمين بود، مدير اجتماع مسلمين بود. گفتهاند آيه: أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ « [6]» ناظر به اين جهت است كه او رئيس و رهبر اجتماع شماست؛ هر فرمانى كه به شما مىدهد بپذيريد.
قهراً اينكه مىگوييم سه شأن، به اصطلاح تشريفات نيست بلكه اساساً آنچه از پيغمبر رسيده سهگونه است. يك سخن پيغمبر فقط وحى الهى است. در اينجا پيغمبر هيچ اختيارى از خود ندارد؛ دستورى از جانب خدا رسيده، پيغمبر فقط واسطه ابلاغ است، مثل آنجا كه دستورات دينى را مىگويد: نماز چنين بخوانيد، روزه چنان بگيريد و ... آنجا كه ميان مردم قضاوت مىكند، ديگر قضاوتش نمىتواند وحى باشد. دو نفر اختلاف مىكنند، پيغمبر طبق موازين اسلامى بين آنها حكومت مىكند و مىگويد حق با اين است يا با آن. اينجا ديگر اين طور نيست كه جبرئيل به پيغمبر وحى مىكند كه در اينجا بگو حق با اين هست يا نيست. حالا اگر يك مورد استثنائى باشد مطلب ديگرى است ولى به طور كلى قضاوتهاى پيغمبر براساس ظاهر است همانطورى كه ديگران قضاوت مىكنند، منتها در سطح خيلى بهتر و بالاتر. خودش هم فرمود من مأمورم كه به ظاهر حكم كنم؛ يعنى مدعى و منكرى پيدا مىشوند و مثلًا مدعى دوتا شاهد عادل دارد، پيغمبر براساس همين مدرك حكم مىكند. اين حكمى است كه پيغمبر كرده [نه اينكه به او وحى شده باشد.]
در شأن سوم هم پيغمبر به موجب اينكه سائس و رهبر اجتماع است، اگر فرمانى بدهد غير از فرمانى است كه طى آن وحى خدا را ابلاغ مىكند. خدا به او اختيار چنين رهبرى را داده و اين حق را به او واگذار كرده است. او هم به حكم اينكه رهبر است كار مىكند و لهذا احياناً مشورت مىنمايد. ما مىبينيم در جنگهاى احد، بدر و در خيلى جاهاى ديگر پيغمبر اكرم با اصحابشمشورت كرد. در حكم خدا نمىشود مشورت كرد. آيا هيچگاه پيغمبر با اصحابش مشورت كرد كه نماز مغرب را اين طور بخوانيم يا آن طور؟ بلكه مسائلى پيش مىآمد كه وقتى درباره آنها با او سخن مىگفتند، مىفرمود اين مسائل به من مربوط نيست، مِنْ جانبِ اللَّه چنين است و غير از اين هم نمىتواند باشد. ولى در اينگونه مسائل احياناً پيغمبر مشورت مىكند و از ديگران نظر مىخواهد. پس اگر در موردى پيغمبر اكرم فرمان داد چنين بكنيد، اين به حكم اختيارى است كه خدا به او داده است. اگر هم در يك مورد بالخصوص وحيى شده باشد، يك امر استثنايى است و جنبه استثنايى دارد نه اينكه در تمام كارها و جزئياتى كه پيغمبر به عنوان رئيس اجتماع در اداره اجتماع انجام مىداد، به او وحى مىشد كه در اينجا چنين كن و در آنجا چنان، و در اينگونه مسائل هم پيغمبر فقط پيامرسان باشد. پس پيغمبر اكرم مسلماً داراى اين شؤون متعدد بوده است در آنِ واحد.
امامت به معنى رهبرى اجتماع
مسأله امامت به معنى اوّلى كه عرض كردم، همين رياست عامّه است؛ يعنى پيغمبر كه از دنيا مىرود، يكى از شؤون او كه بلاتكليف مىماند رهبرى اجتماع است. اجتماع زعيم مىخواهد و هيچ كس در اين جهت ترديد ندارد. زعيم اجتماع بعد از پيغمبر كيست؟ اين است مسألهاى كه اصل آن را، هم شيعه قبول دارد و هم سنّى؛ هم شيعه قبول دارد كه اجتماع نيازمند به يك زعيم و رهبر عالى و فرمانده است و هم سنّى، و در همين جاست كه مسأله خلافت به آن شكل مطرح است.
شيعه مىگويد پيغمبر صلى الله عليه و آله رهبر و زعيم بعد از خودش را تعيين كرد و گفت بعد از من زمام امور مسلمين بايد به دست على عليه السلام باشد و اهل تسنن با اختلاف منطقى كه دارند، اين مطلب را لااقل به شكلى كه شيعه قبول دارد قبول ندارند و مىگويند در اين جهت پيغمبر شخص معينى را تعيين نكرد و وظيفه خود مسلمين بوده است كه رهبر را بعد از پيغمبر انتخاب كنند. پس آنها هم اصل امامت و پيشوايى را- كه مسلمين بايد پيشوا داشته باشند- قبول دارند منتها آنها مىگويند پيشوا به آن شكل تعيين مىشود و شيعه مىگويد خير، به آن شكل تعيين شد؛ پيشوا را خود پيغمبر اكرم به وحى الهى تعيين كرد.
اگر مسأله امامت در همين حد مىبود (يعنى سخن فقط در رهبر سياسى مسلمين بعد از پيغمبر بود) انصافاً ما هم كه شيعه هستيم، امامت را جزء فروع دين قرار مىداديم نه اصول دين؛ مىگفتيم اين يك مسأله فرعى است مثل نماز. اما شيعه كه قائل به امامت است، تنها به اين حد اكتفا نمىكند كه على عليه السلام يكى از اصحاب پيغمبر، ابوبكر و عمر و عثمان و صدها نفر ديگر حتى سلمان و ابىذر هم يكى از اصحاب پيغمبر بودند و على عليه السلام از آنها برتر بوده، افضل و اعلم و اتْقى و الْيَق
از آنها بوده و پيغمبر هم او را معين كرده بود. نه، شيعه در اين حد واقف نيست؛ دو مسأله ديگر مىگويد كه اصلًا اهل تسنن به اين دو مسأله در مورد احدى قائل نيستند، نه اينكه قائل هستند و از على عليه السلام نفى مىكنند. يكى مسأله امامت به معنى مرجعيّت دينى است.
امامت به معنى مرجعيّت دينى
گفتيم كه پيغمبر مبلّغ وحى بود. مردم وقتى مىخواستند از متن اسلام بپرسند، از پيغمبر مىپرسيدند.
آنچه را كه در قرآن نبود از پيغمبر سؤال مىكردند. مسأله اين است كه آيا هرچه اسلام مىخواسته از احكام و دستورات و معارف بيان كند، همان است كه در قرآن آمده و خود پيغمبر هم به عموم مردم گفته است؛ يا نه، آنچه پيغمبر براى عموم مردم گفت قهراً زمان اجازه نمىداد كه تمام دستورات اسلام باشد؛ على عليه السلام وصى پيغمبر بود و پيامبر تمام كمّاكيف اسلام و لااقل كليات اسلام را (آنچه را كه هست و بايد گفته بشود) به على عليه السلام گفت و او را به عنوان يك عالم فوقالعاده تعليميافته از خود و ممتاز از همه اصحاب خويش و كسى كه حتى مثل خودش در گفتهاش خطا و اشتباه نمىكند و ناگفتهاى از جانب خدا نيست الّا اينكه او مىداند، معرفى كرد و گفت: ايها الناس! بعد از من در مسائل دينى هرچه مىخواهيد سؤال كنيد، از وصى من و اوصياى من بپرسيد؟ در واقع در اينجا امامت، نوعى كارشناسى اسلام مىشود اما يك كارشناسى خيلى بالاتر از حد يك مجتهد، كارشناسى مِن جانباللَّه، [و ائمه] يعنى افرادى كه اسلامشناس هستند، البته نه اسلامشناسانى كه از روى عقل و فكر خودشان اسلام را شناخته باشند- كه قهراً جايزالخطا باشند- بلكه افرادى كه از يك طريق رمزى و غيبى- كه بر ما مجهول است- علوم اسلام را از پيغمبر گرفتهاند؛ از پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيده به على عليه السلام و از على عليه السلام رسيده به امامان بعد و در تمام ادوارِ ائمه، علم اسلام (يك علم معصوم غيرمُخْطِئ كه هيچ خطا نمىكند) از هر امامى به امامان بعد رسيده است.
اهل تسنن براى هيچ كس چنين مقامى قائل نيستند. پس آنها در اينگونه امامت، اصلًا قائل به وجود امام نيستند، قائل به امامت نيستند نه اينكه قائل به امامت هستند و مىگويند على عليه السلام امام نيست و ابوبكر امام است. براى ابوبكر و عمر و عثمان و به طور كلى براى هيچ يك از صحابه چنين شأن و مقامى قائل نيستند و لهذا در كتابهاى خودشان هزاران اشتباه را از ابوبكر و عمر در مسائل دينى نقل مىكنند. ولى شيعه امامان خودش را معصوم از خطا مىداند و محال است كه به خطايى براى امام اقرار كند. [در كتابهاى اهل تسنن مثلًا آمده است] ابوبكر در فلان جا چنين گفت، اشتباه كرد، بعد خودش گفت: «انَّ لى شَيْطاناً يَعْتَرينى» يك شيطانى است كه گاه بر من مسلط مىشود و من اشتباهاتى مىكنم، و يا عمر در فلانجا اشتباه و خطا كرد و بعد گفت: اين زنها هم ازعمر فاضل تر و عالمترند.
مىگويند وقتى كه ابوبكر مرد، خاندان او و از جمله عايشه- كه دختر ابوبكر و همسر پيغمبر بود- گريه و شيون مىكردند. صداى شيون كه از خانه ابوبكر بلند شد، عمر پيغام داد كه به اين زنها بگوييد ساكت شوند. ساكت نشدند. دومرتبه پيغام داد بگوييد ساكت شوند، اگرنه با تازيانه ادبشان مىكنم. هى پيغام پشت سر پيغام. به عايشه گفتند عمر دارد تهديد مىكند و مىگويد گريه نكنيد.
گفت: پسر خطّاب را بگوييد بيايد تا ببينم چه مىگويد. عمر به احترام عايشه آمد. عايشه گفت: چه مىگويى كه پشت سر هم پيغام مىدهى؟ گفت: من از پيغمبر شنيدم كه اگر كسى بميرد و كسانش برايش بگريند، هرچه اينها بگريند او معذّب مىشود، گريههاى اينها عذاب است براى او. عايشه گفت: تو نفهميدهاى، اشتباه كردهاى، قضيه چيز ديگرى است، من مىدانم قضيه چيست: يك وقت مرد يهودى خبيثى مرده بود و كسانش داشتند براى او گريه مىكردند؛ پيغمبر فرمود در حالى كه اينها مىگريند او دارد عذاب مىشود. نگفت گريه اينها سبب عذاب اوست بلكه گفت اينها دارند برايش مىگريند ولى نمىدانند كه او دارد عذاب مىشود. اين چه ربطى دارد به اين مسأله؟! بعلاوه، اگر گريه كردن بر ميّت حرام باشد، ما گناه مىكنيم، چرا خدا يك بىگناه را عذاب كند؟! او چه گناهى دارد كه ما گريه كنيم و خدا او را عذاب كند؟! عمر گفت: عجب! اين طور بوده مطلب؟! عايشه گفت: بله اين طور بوده. عمر گفت: اگر زنها نبودند عمر هلاك شده بود.
خود اهل تسنن مىگويند عمر در هفتاد مورد (يعنى در موارد زياد، و واقعاً هم موارد خيلى زياد است) گفت: لَوْ لا عَلِىٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ. اميرالمؤمنين اشتباهاتش را تصحيح مىكرد، او هم به خطايش اقرار مىنمود.
پس آنها قائل به چنين امامتى نيستند. ماهيت بحث برمىگردد به اين معنا كه مسلماً وحى فقط به پيغمبر اكرم مىشد. ما نمىگوييم كه به ائمه عليهمالسلام وحى مىشود. اسلام را فقط پيغمبر صلى الله عليه و آله به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلام كه بايد گفته بشود، به پيغمبر گفت. اين طور نيست كه قسمتى از دستورات اسلام نگفته به پيغمبر مانده باشد. ولى آيا از دستورات اسلام نگفته به عموم مردم باقى ماند يا نه؟ اهل تسنن حرفشان اين است كه دستورات اسلام هرچه بود همان بود كه پيغمبر به صحابهاش گفت. بعد در مسائلى كه در مورد آنها از صحابه هم چيزى روايت نشده گير مىكنند كه چه كنيم؟ اينجاست كه مسأله قياس وارد مىشود و مىگويند ما اينها را با قانون قياس و مقايسه گرفتن تكميل مىكنيم، كه اميرالمؤمنين در نهجالبلاغه مىفرمايد: يعنى خدا دينِ ناقص فرستاد كه شما بياييد تكميلش كنيد؟! ولى شيعه مىگويد نه خدا دستورات اسلام را ناقص به پيغمبر وحى كرد و نه پيغمبر آنها را ناقص براى مردم بيان كرد. پيغمبر كاملش را بيان كرد اما آنچه پيغمبر كامل بيان كرد، همه، آنهايى نبود كه به عموم مردم گفت (بسيارى از دستورات بود كه اصلًا
موضوع آنها در زمان پيغمبر پيدا نشد، بعدها درباره آن سؤال مىكردند)، بلكه همه دستوراتى را كه مِن جانب اللَّه بود به شاگرد خاص خودش گفت و به او فرمود تو براى مردم بيان كن.
اينجاست كه مسأله عصمت هم به ميان مىآيد. شيعه مىگويد همانطور كه امكان نداشت خود پيغمبر در گفته خودش عمداً يا سهواً دچار اشتباه شود، آن شاگرد خاص پيغمبر هم امكان نداشت كه دچار خطا يا اشتباه شود، زيرا همانگونه كه پيغمبر به نوعى از انواع مؤيَّد به تأييد الهى بود، اين شاگرد خاص هم مؤيَّد به تأييد الهى بود. پس اين، مرتبه ديگرى است براى امامت.
امامت به معنى ولايت
امامت، درجه و مرتبه سومى دارد كه اوج مفهوم امامت است و كتابهاى شيعه پر است از اين مطلب، و وجه مشترك ميان تشيع و تصوف است. البته از اينكه مىگويم وجه مشترك، سوءتعبير نكنيد، چون ممكن است شما با حرفهاى مستشرقين در اين زمينه روبرو شويد كه مسأله را به همين شكل مطرح مىكنند. مسألهاى است كه در ميان عرفا شديداً مطرح است و در تشيع نيز از صدر اسلام مطرح بوده و من يادم هست كه كُرْبَن حدود ده سال پيش در مصاحبهاى كه با علامه طباطبايى داشت، از جمله سؤالاتى كه كرد اين بود كه اين مسأله را آيا شيعه از متصوفه گرفتهاند يا متصوفه از شيعه؟ مىخواست بگويد از ايندو يكى از ديگرى گرفته است. علامه طباطبايى گفتند متصوفه از شيعه گرفتهاند، براى اينكه اين مسأله از زمانى در ميان شيعه مطرح است كه هنوز تصوف صورتى به خود نگرفته بود و هنوز اين مسائل در ميان متصوفه مطرح نبود، بعدها اين مسأله در ميان متصوفه مطرح شده است. پس اگر بنا بشود كه از ايندو يكى از ديگرى گرفته باشد، بايد گفت متصوفه از شيعه گرفتهاند.
اين مسأله، مسأله «انسان كامل» و به تعبير ديگر حجّت زمان است. عرفا و متصوفه روى اين مطلب خيلى تكيه دارند. مولوى مىگويد: «پس به هر دَوْرى وليّى قائم است» در هر دورهاى يك انسان كامل كه حامل معنويت كلى انسانيت است وجود دارد. هيچ عصر و زمانى از يك ولىّ كامل- كه آنها گاهى از او تعبير به «قطب» مىكنند- خالى نيست؛ و براى آن ولىّ كامل كه انسانيت را به طور كامل دارد مقاماتى قائل هستند كه از اذهان ما خيلى دور است. از جمله مقامات او تسلطش بر ضماير يعنى دلهاست، بدين معنى كه او يك روح كلى است محيط بر همه روحها. باز مولوى در داستان ابراهيم ادهم- كه البته افسانه است- در اين مورد اشارهاى دارد. او افسانهها را ذكر مىكند به اعتبار اينكه مىخواهد مطلب خودش را بگويد. هدف او نقل تاريخ نيست؛ افسانهاى را نقل مىكند تا مطلبش را بفهماند. [مىگويد] ابراهيم ادهم به كنار دريا رفت و سوزنى را به دريا انداخت و بعد سوزن را خواست. ماهيها سر از دريا درآوردند در حالى كه به دهان هر كدامشان سوزنىبود، تا آنجا كه مىگويد:
دل نگهداریدای بی حاصلان |
درحضور |
حضرت صاحب دلان |
شیخ واقف گشت ازاندیشه اش شیخ چون شیراست ودلهابیشه اش
مسأله ولايت در شيعه معمولًا به آن معناى خيلى به اصطلاح غليظش مطرح است، به معنى حجّت زمان كه هيچ زمانى خالى از حجّت نيست: وَ لَوْ لَا الْحُجَّةُ لَساخَتِ الْارْضُ بِاهْلِها يعنى هيچ وقت نبوده و نخواهد بود كه زمين از يك انسان كامل خالى باشد؛ و براى آن انسان كامل مقامات و درجات زيادى قائلاند و ما در اغلب زيارتها كه مىخوانيم، به چنين ولايت و امامتى اقرار و اعتراف مىكنيم؛ يعنى معتقديم كه امام داراى چنين روح كلى است. ما در زيارت مىگوييم (اين را همه ما هميشه مىخوانيم و جزء اصول تشيع است): اشْهَدُ انَّكَ تَشْهَدُ مَقامى وَ تَسْمَعُ كَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى (تازه ما براى مردهاش مىگوييم. البته از نظر ما مرده و زنده او فرقى ندارند؛ چنين نيست كه زندهاش اين طور نبوده و فقط مردهاش اين طور است.) من گواهى مىدهم كه تو الآن وجود مرا در اينجا حس و ادراك مىكنى، من اعتراف مىكنم كه تو سخنى را كه من الآن مىگويم: السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَلِىَّ بْنَ موسىَ الرِّضا مىشنوى، من اعتراف مىكنم و شهادت مىدهم كه سلامى را كه من به تو مىكنم: السَّلامُ عَلَيْكَ تو به من جواب مىدهى. اينها را هيچ كس براى هيچ مقامى قائل نيست. اهل تسنن (غير از وهّابيها) فقط براى پيغمبر اكرم قائل هستند و براى غير پيغمبر براى احدى در دنيا چنين علوّ روحى و احاطه روحى قائل نيستند. ولى اين مطلب جزء اصول مذهب ما شيعيان است و هميشه هم آن را مىگوييم.
بنابراين، مسأله امامت سه درجه پيدا مىكند و اگر اينها را از يكديگر تفكيك نكنيم، در استدلالهايى كه در اين مورد هست دچار اشكال مىشويم. لهذا تشيع هم مراتبى دارد. بعضى از شيعيان فقط قائل به امامت به همان معنى رهبرى اجتماعىاند؛ مىگويند پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را براى رهبرى بعد از خود تعيين كرده بود و ابوبكر و عمر و عثمان بيجا آمدند. همين مقدار شيعه هستند و در آن دو مسأله ديگر يا اعتقاد ندارند و يا سكوت مىكنند. بعضى ديگر، مرحله دوم را هم قائل هستند ولى به مرحله سوم نمىرسند. مىگويند مرحوم آقا سيد محمّد باقر دُرچهاى، استاد آقاى بروجردى در اصفهان، منكر اين مرحله سوم بوده؛ تا مرحله دوم پيش مىآمده ولى از آن بيشتر اعتقاد نداشته است. اما اكثريت شيعه و علماى شيعه مرحله سوم را هم اعتقاد دارند.
ما اگر بخواهيم وارد بحث امامت بشويم بايد در سه مرحله بحث كنيم: امامت در قرآن، امامت در سنت و امامت به حسب حكم عقل. در مرحله اول بايد ببينيم آيا آيات قرآن در باب امامت دلالت بر امامتى كه شيعه مىگويد دارد يا نه؟ و اگر دلالت دارد، آيا فقط امامت به معنى رهبرى سياسى و اجتماعى را مىگويد يا امامت به معنى مرجعيت دينى و حتى امامت به معنى ولايت معنوى را هم مىگويد؟ از اين كه فارغ شديم بايد وارد بحث امامت در سنت بشويم، ببينيم كه در سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله راجع به امامت چه آمده؟ بعد مسأله را از نظر عقلى تجزيه و تحليل كنيم كه عقل در هريك از سه مرحله امامت چه چيز را قبول مىكند؟ آيا مىگويد از نظر رهبرى اجتماعى حق با اهل تسنن است و جانشين پيغمبر صلى الله عليه و آله بايد به وسيله شوراى مردم انتخاب شود يا اينكه پيغمبر جانشين خود را تعيين كرده است؟ همين طور در آن دوتاى ديگر عقل چه مىگويد؟
حديثى در باب امامت
قبل از ذكر آيات قرآن در باب امامت، حديث معروفى را برايتان عرض مىكنم كه آن را، هم شيعه روايت كرده است و هم سنى. معمولًا حديثى را كه مورد اتفاق شيعه و سنى باشد، نمىشود كوچك شمرد زيرا وقتى هر دو فريق از دو طريق روايت مىكنند، تقريباً نشاندهنده اين است كه پيغمبر اكرم يا امام قطعاً اين مطلب را فرموده است. البته عبارتها كمى با هم فرق مىكنند ولى مضمون آنها تقريباً يكى است. اين حديث را ما شيعيان اغلب به اين عبارت نقل مىكنيم: مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ امامَ زَمانِهِ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً «[7]» هركس بميرد و پيشواى زمان خود را نشناسد، مرده است از نوع مردن زمان جاهليت. اين، تعبير خيلى شديدى است چون در زمان جاهليت مردم اصلًا مشرك بودند و حتى توحيد و نبوت هم نداشتند. اين حديث در كتب شيعه زياد آمده و با اصول شيعه هم صددرصد قابل انطباق است. در كافى كه معتبرترين كتاب حديث شيعه مىباشد، اين حديث هست. عمده اين است كه اين حديث در كتابهاى اهل تسنن هم هست. آنها در روايتى به اين عبارت نقل كردهاند: مَنْ ماتَ بِغَيْرِ امامٍ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً «[8] » هركس بدون امام بميرد، مانند اين است كه در جاهليت مرده است. عبارت ديگرى كه نقل كردهاند اين است: مَنْ ماتَ وَ لَيْسَ فى عُنُقِهِ بَيْعَةٌ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً آن كه بميرد و در گردن او بيعت يك امام نباشد، مردنش از نوع مردن جاهليت است. به عبارتى هم كه شيعه نقل مىكند، سنّىها زياد نقل كردهاند. عبارت ديگر: مَنْ ماتَ وَ لا امامَ لَهُ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً. اين عبارتها خيلى زياد است و نشاندهنده اهتمام زياد پيغمبر اكرم به مسأله امامت است.
كسانى كه امامت را تنها به معنى رهبرى اجتماعى مىدانند، مىگويند ببينيد پيغمبر اكرم به مسأله رهبرى تا كجا اهميت داده كه معتقد شده است اگر امت رهبر و پيشوا نداشته باشد، اصلًا مردنش مردن جاهلى است، براى اينكه صحيح تفسير كردن و صحيح اجرا كردن دستورات اسلامى
بستگى دارد به اينكه رهبرى، رهبرى درستى باشد و مردم پيوندشان را با رهبر محكم كرده باشند.
اسلام يك دين فردى نيست كه كسى بگويد من به خدا و پيغمبر اعتقاد دارم و بنابراين به هيچ كس كارى ندارم. خير، غير از خدا و پيغمبر، تو حتماً بايد بفهمى و بشناسى كه در اين زمان رهبر كيست و قهراً در سايه رهبرى او فعاليت كنى.
آنها كه امامت را به مفهوم مرجعيّت دينى معنى مىكنند، [در معنى اين حديث] مىگويند كسى كه مىخواهد دين داشته باشد، بايد مرجع دينى خودش را بشناسد و بداند كه دين را از كجا بگيرد.
اينكه انسان دين داشته باشد ولى دينش را از مأخذى بگيرد كه ضد آن است، عين جاهليت است.
آن كسى كه امامت را در حد ولايت معنوى مىبرد، مىگويد اين حديث مىخواهد بگويد كه اگر انسان مورد توجه يك ولىّ كامل نباشد، مانند اين است كه در جاهليت مرده است.
اين حديث این حدیث ازاحادیث متواتر است درمراحل بعدی متذکرخاهی شد.
منبع: مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج4.
تادشهيدمطهرى ج4 722 امامت در قرآن ..... ص : 722
امامت در قرآن
در قرآن چند آيه هست كه مورد استدلال شيعه در باب امامت است. يكى از آن آيات آيه إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ است (اتفاقاً در همه اينها روايات اهل تسنن هم وجود دارد كه مفاد شيعه را تأييد مىكند). ما آيهاى در قرآن داريم به اين صورت: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ «1». «انما» يعنى منحصراً (چون اداة حصر است). معنى اصلى «ولىّ» سرپرست است. ولايت يعنى تسلط و سرپرستى: سرپرست شما فقط و فقط خداست و پيغمبر خدا و مؤمنينى كه نماز را بپا مىدارند و در حال ركوع زكات مىدهند. ما در دستورات اسلام نداريم كه انسان در حال ركوع زكات بدهد كه بگوييم اين يك قانون كلى است و شامل همه افراد مىشود.
اين، اشاره است به واقعهاى كه در خارج يك بار وقوع پيدا كرده است و شيعه و سنى به اتفاق آن را روايت كردهاند و آن اين است كه على عليه السلام در حال ركوع بود، سائلى پيدا شد و سؤالى كرد، حضرت به انگشت خود اشاره كرد، او آمد انگشتر را از انگشت على عليه السلام بيرون آورد و رفت؛ يعنى على عليه السلام صبر نكرد نمازش تمام شود و بعد به او انفاق كند؛ آنقدر عنايت داشت به اينكه آن فقير را زودتر جواب بگويد كه در همان حال ركوع با اشاره به او فهماند كه اين انگشتر را درآور، برو بفروش و پولش را خرج خودت كن.
در اين مطلب هيچ اختلافى نيست و مورد اتفاق شيعه و سنى است كه على عليه السلام چنين كارى
______________________________
(1). مائده/ 55.
مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج4، ص: 723
كرده است و نيز مورد اتفاق شيعه و سنى است كه اين آيه در شأن على عليه السلام نازل شده، با توجه به اينكه انفاق كردن در حال ركوع جزء دستورات اسلام نيست (نه از واجبات اسلام است و نه از مستحبات آن) كه بگوييم ممكن است عدهاى از مردم به اين قانون عمل كرده باشند. پس «كسانى كه چنين مىكنند» اشاره و كنايه است، همانطور كه در خود قرآن گاهى مىگويد: «يقولون» مىگويند، و حال آنكه يك فرد آن سخن را گفته. در اينجا «كسانى كه چنين مىكنند» يعنى آن فردى كه چنين كرده. بنابراين به حكم اين آيه على عليه السلام به ولايت براى مردم تعيين شده است. اين، آيهاى است كه مورد استدلال شيعه است. البته اين آيه خيلى بيش از اين بحث دارد [كه در جلسات آينده دربارهاش سخن خواهيم گفت.]
آيات ديگر آياتى است كه درباره جريان غدير است. خود قضيه غدير جزء سنت است و ما بعد بايد درباره آن بحث كنيم. ولى از آياتى كه در اين مورد در سوره مائده وارد شده يكى اين آيه است: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ «1» (اينجا لحن، خيلى شديد است) اى پيامبر! آنچه را كه بر تو نازل شد، تبليغ كن و اگر تبليغ نكنى رسالت الهى را تبليغ نكردهاى. مفاد اين آيه آنچنان شديد است كه مفاد حديث مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ امامَ زَمانِهِ ماتَ ميتَةً جاهِلِيَّةً. اجمالًا خود آيه نشان مىدهد كه موضوع آنچنان مهم است كه اگر پيغمبر تبليغ نكند، اصلًا رسالتش را ابلاغ نكرده است.
سوره مائده به اتفاق شيعه و سنى آخرين سورهاى است كه بر پيغمبر نازل شده و اين آيات جزء آخرين آياتى است كه بر پيغمبر نازل شده است؛ يعنى در وقتى نازل شده كه پيغمبر صلى الله عليه و آله تمام دستورات ديگر را در مدت سيزده سال مكه و ده سال مدينه گفته بوده و اين، جزء آخرين دستورات بوده است. شيعه سؤال مىكند اين دستورى كه جزء آخرين دستورهاست و آنقدر مهم است كه اگر پيغمبر آن را ابلاغ نكند همه گذشتهها كأنلميكن است، چيست؟ يعنى شما نمىتوانيد موضوعى نشان بدهيد كه مربوط به سالهاى آخر عمر پيغمبر و اهميتش در آن درجه باشد كه اگر ابلاغ نشود هيچ چيز ابلاغ نشده است. ولى ما مىگوييم آن موضوع، مسأله امامت است كه اگر نباشد، همه چيز كأن لم يكن است، يعنى شيرازه اسلام از هم مىپاشد. بعلاوه، شيعه از كلمات و روايات خود اهل تسنن دليل مىآورد كه اين آيه در غديرخم نازل شده است.
در همان سوره مائده، آيه الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً «2» (امروز دين را به حد كمال رساندم و نعمت را به حد آخر تمام كردم، امروز است كه ديگر
______________________________
(1). مائده/ 67.
(2). مائده/ 3.
مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج4، ص: 724
اسلام را براى شما به عنوان يك دين پسنديدم) نشان مىدهد كه در آن روز جريانى رخ داده كه آنقدر با اهميت است كه آن را مكمّل دين و متمّم نعمت خدا بر بشر شمرده است و با بودن آن، اسلام اسلام است و خدا اين اسلام را همان مىبيند كه مىخواسته و با نبودن آن، اسلام اسلام نيست. شيعه به لحن اين آيه- كه تا اين درجه براى اين موضوع اهميت قائل است- استدلال مىكند و مىگويد آن موضوعى كه بتواند نامش مكمّل دين و متمّم نعمت و آن چيزى باشد كه با نبودنش اسلام اسلام نيست، چه بوده است؟ مىگويد ما مىتوانيم موضوعى را نشان بدهيم كه در آن درجه از اهميت باشد ولى شما نمىتوانيد. بعلاوه، رواياتى هست كه تأييد مىكند اين آيه هم در همين موضوع وارد شده است. اينها، سه آيهاى بود كه من به طور عصاره از استدلالهاى شيعه برايتان عرض كردم.
مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج4، ص: 725
امامت و بيان دين بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله
در جلسه قبل مسأله امامت را از جنبههاى مختلف تشريح و تشقيق كرديم و عرض كرديم كه اين جنبههاى مختلف كاملًا بايد مشخص بشود و تا اينها مشخص نشود ما نمىتوانيم اين مسأله را به خوبى طرح و بحث كنيم. گفتيم يك مسأله در باب امامت، مسأله حكومت است؛ يعنى تكليف حكومت، بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله چيست؟ آيا به عهده خود مردم است و اين مردم هستند كه بايد حاكم در ميان خودشان را انتخاب كنند و يا اينكه پيغمبر حاكم در ميان مردم براى بعد از خودش را تعيين كرده است؟ چون اخيراً مسأله را به اين شكل طرح مىكنند، قهراً اذهان در ابتدا متوجه نظريه اهل تسنن مىشود يعنى اين طور فكر مىكنند كه نظر آنها عادىتر و طبيعىتر است.
مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى ج4 725 امامت و بيان دين بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله ..... ص : 725
در جلسه قبل مسأله امامت را از جنبههاى مختلف تشريح و تشقيق كرديم و عرض كرديم كه اين جنبههاى مختلف كاملًا بايد مشخص بشود و تا اينها مشخص نشود ما نمىتوانيم اين مسأله را به خوبى طرح و بحث كنيم. گفتيم يك مسأله در باب امامت، مسأله حكومت است؛ يعنى تكليف حكومت، بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله چيست؟ آيا به عهده خود مردم است و اين مردم هستند كه بايد حاكم در ميان خودشان را انتخاب كنند و يا اينكه پيغمبر حاكم در ميان مردم براى بعد از خودش را تعيين كرده است؟ چون اخيراً مسأله را به اين شكل طرح مىكنند، قهراً اذهان در ابتدا متوجه نظريه اهل تسنن مىشود يعنى اين طور فكر مىكنند كه نظر آنها عادىتر و طبيعىتر است.
[1] . انبياء/ 73.
[2] .قصص /41.
[3] . هود 98.
[4] . حشر/ 7
[5] . نساء/ 65: [نه چنين است؛ قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمىشوند مگر آنكه در خصومتو نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه به هر حكمى كه كنى هيچگونه اعتراضى در دل نداشته و كاملًا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند
[6] . نساء/ 59.
[7] . دلائل الصّدق، ص 6 و 13.
[8] . مسند احمد.